به نام خدا به یاد خدا برای خدا
سلام
خاطرات طنز از دفاع مقدس
توی سنگر هرکس مسئول کاری بود.
یه بار یه خمپاره اومد و خورد کنار سنگر ، به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمی توانست درست راه برود.
از آن به بعد کار های رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند.
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ...!
یه شب چفیه رو از پای راستش باز کردند و بستند پای چپش.
صبح بلند شد راه که افتاد پای چپش لنگید!
سنگر از خنده بچه ها رفت رو هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده.
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد.
اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...
شهید رسول خالقی