سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
  • در حال خواندن این کتاب هستم
  • آپلود عکس کتاب ملاقات در شب آفتابی کتاب رمانی است که توسط آقای علی موذنی تشکیل شده این کتاب بازنویسی از نوار هایی است که در آن با جانباز کیانی و جانباز حسینی مصاحبه گرفته شده این کتاب را برای مطالعه به شما پیشنهاد می کنم
  • آرشیو پیوند روزانه [1]

ویرایش
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز :13
  • بازدید دیروز :6
  • کل بازدید :33380
  • تعداد کل یاد داشت ها : 26
  • آخرین بازدید : 103/9/1    ساعت : 2:11 ع

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

 

پا خروسی!

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما «داش ولی» صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه27

نقل از سایت شهید آوینی





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

خاطرات طنز از دفاع مقدس

 توی سنگر هرکس مسئول کاری بود.

یه بار یه خمپاره اومد و خورد کنار سنگر ، به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.

نمی توانست درست راه برود.

از آن به بعد کار های رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند.

کم کم بچه ها به رسول شک کردند ...!

یه شب چفیه رو از پای راستش باز کردند و بستند پای چپش.

صبح بلند شد راه که افتاد پای چپش لنگید!

سنگر از خنده بچه ها رفت رو هوا !!

تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده.

خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد.

اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...

شهید رسول خالقی