سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
  • در حال خواندن این کتاب هستم
  • آپلود عکس کتاب ملاقات در شب آفتابی کتاب رمانی است که توسط آقای علی موذنی تشکیل شده این کتاب بازنویسی از نوار هایی است که در آن با جانباز کیانی و جانباز حسینی مصاحبه گرفته شده این کتاب را برای مطالعه به شما پیشنهاد می کنم
  • آرشیو پیوند روزانه [1]

ویرایش
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز :8
  • بازدید دیروز :8
  • کل بازدید :32468
  • تعداد کل یاد داشت ها : 26
  • آخرین بازدید : 103/1/10    ساعت : 12:8 ع

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

نوجوانی شهید محمد معماریان

خیلی از کارهای خانه را که بلد بود، خودش انجام می داد. وقتی هم مانع می شدیم، میگفت: کجای اسلام آمده که همه ی کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!
چند ماهی رفت کلاس خیاطی ؛ زود یاد گرفت . باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت؛ لباس های مردانه می دوخت.
کم کم مشتری هم پیدا کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می کرد.

 

 

 

 

 

                                                        





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....

شهید ماشاءالله رشیدی

 

                                        





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

شهید سید محمد ابراهیمی:
به شدت از غیبت بدش می آمد. هر وقت اسم یکی از بچه ها را می آوردیم، مثلا می گفتیم:" حسین" می گفت:" حسین اینجا هست یا نه؟"
نمی گذاشت کوچکترین حرفی در مورد کسی که پیش ما نیست بزنیم.
چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبودیم یک کلام غیبت کنیم.

 

 

                





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

نوجوانی شهید عباس بابایی

یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد چند کیلومتری مانده بود.
یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار!
متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت.عباس پیاده شد رفت از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان شما ایشان را برسون من خودم بقیه راه رو میام
پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید
نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیر را دویده بود.

 

                                          





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

نوجوانی شهید دکتر احمد رحیمی

سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگزار کنند.وضع ظاهری شان خوب نبود.ما به این مسأله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم بدشان نمی آمد! احمد خیلی جدّی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت: بچه های مردم به گناه می افتند
معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود: اگر رحیمی توی کلاس باشه من دیگه درس نمی دم
خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند
اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد

 

 

 

 

 

 





      
   1   2      >