سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
  • در حال خواندن این کتاب هستم
  • آپلود عکس کتاب ملاقات در شب آفتابی کتاب رمانی است که توسط آقای علی موذنی تشکیل شده این کتاب بازنویسی از نوار هایی است که در آن با جانباز کیانی و جانباز حسینی مصاحبه گرفته شده این کتاب را برای مطالعه به شما پیشنهاد می کنم
  • آرشیو پیوند روزانه [1]

ویرایش
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز :1
  • بازدید دیروز :11
  • کل بازدید :32664
  • تعداد کل یاد داشت ها : 26
  • آخرین بازدید : 103/2/15    ساعت : 12:48 ص

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

 

پا خروسی!

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما «داش ولی» صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه27

نقل از سایت شهید آوینی





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

از اونجا که نظم در زندگی یکی از ضروریاته از همین رو به استحضار می رساند مطالب این وبلاگ یک روز در میان به روز می شوند.

همچنین اگر کسی هرگونه سوالی اعم از سوال شرعی یا شبهه و... یا انتقادی و پیشنهادی دارد می تواند آن را در قسمت نظرات بیان کند.

یاعلیچشمک





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

این شبا وقتی تلیویزیون رو روشن می کنم و روی اخبار میزارم ، صحنه هایی دیده می شه که دل آدم ها رو کباب می کنه 

صحنه هایی که نشون میده یه بچه رو میزنن...

صحنه هایی که نشون میده یه بچه بدنش پر خونه و....

با دیدن این تصاویر روح انسانیت به درد میاد.

من مونده ام که چطور بعضی ها سکوت می کنند ...

آیا انسان نیستند؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی چی؟

ما هم به نوبه ی خود اسرائیل رو محکوم می کنیم و به مردم غزه می گیم  درسته سخته ولی صبر کنید صبر « و استعینوا بالصبر والصلاه و انها لکبیره الا علی الخاشعین» « والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر »

یاعلی التماس دعا





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

نوجوانی شهید محمد معماریان

خیلی از کارهای خانه را که بلد بود، خودش انجام می داد. وقتی هم مانع می شدیم، میگفت: کجای اسلام آمده که همه ی کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!
چند ماهی رفت کلاس خیاطی ؛ زود یاد گرفت . باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت؛ لباس های مردانه می دوخت.
کم کم مشتری هم پیدا کرده بود. درآمد هم داشت. پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می کرد.

 

 

 

 

 

                                                        





      

به نام خدا به یاد خدا برای خدا

سلام

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....

شهید ماشاءالله رشیدی

 

                                        





      
<      1   2   3   4   5      >